دیروز هیچی نبود , یه سکوت محض و آرامشی بی نهایت نزدیک , که دل را به تندی می فشاند ... دیروز حقیقتی نبود به نام من , وجودی نبود که معنای بودنم باشد , دیروز چشمان من بسته به هیاهوی جهان , شناور در خود و خودی بود در خودی دیگر ... نزدیک به لحظه ی حساس بودن , تکانی بود, تند و ناموزون , سخت وبی رحم که مرا میبرد از آنچه خوبی, از آنچه راحتی و آرامش , به سمتی که نمیدانم کجاست , به نوری که میخواند مرا به سمت خویش , به غوغایی که از نور می آمد... اکنون میدانم که لحظه فنا شدن است . چه بی هنگام میبرد مرا, نه فرصتی برای فهمیدن , نه لحظه ای برای به خاطر انداختن , تمام عالم از دورادورم به تغلی میرفت ومرا به خود می فشرد و رها میساخت , ومن در مسیر حرکتی ناموزون, دردناک و خطرانگیز, دست وپا میزنم به هیچ ... به ناممکن , به نامفهوم . که چرا اينچنین گشت دنیای آرام من ؟ که چه راحت واژگون گشت ! چه شد ؟ که اینگونه تنگ وناآرام , مرا به سمتی هل میدهد به رفتن ... ومن در لحظه ای دور از هوش در درون نور افتادم... سراپا گیج , به سختی چشم وا میکنم به فنا ... در لحظه ای که مرا معلق کردنند در هوا, به ضربه ای که به پشت میکوبد به من , به شیون و غوغای مکان . جواب میدهم به جیغ به اشک ...
امروز یک روز پس از آمدن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر