فروردین ۰۵، ۱۳۸۹
اسفند ۲۸، ۱۳۸۸
اسفند ۱۹، ۱۳۸۸
بدون شرح
تخم مرغ های باحال ویژه هفت سین !!!!!
به یاد مجموعهی آثار برگزیدهی جشواره ی «غزل پستمدرن» افتادم ...
کتاب ... گریه روی شانه ی تخم مرغ !
کتاب ... گریه روی شانه ی تخم مرغ !
اسفند ۱۸، ۱۳۸۸
وقت مطالعه ( خدای چیزهای کوچک )
کتاب ... خدای چیزهای کوچک
نويسنده : آرونداتی روی
یکی از شناختهترین چهره های ادبی در جهان است که در جنبشهای ضد جنگ، ضد جهانیشدن و انتقاد به سیاست دولتهای بزرگ همواره نقشی برجسته داشته است.
رمان "خدای چیزهای کوچک" خانم روی در سال ۱۹۹۷ منتشر و برنده جایزه معتبر " بوکر" شد. اما آرونداتی روی این جایزه را پس از حمله انگلستان و آمریکا به افغانستان در سال ۲۰۰۱ ، پس داد و اعلام کرد که از پذیرش چنین جایزهای به خاطر اشغال نظامی افغانستان از سوی آمریکا معذور است."روی" به عنوان یکی از فعالان جنبش زنان، از اعضای کمپین "یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیض آمیز" اعلام حمایت کرد و پشتیبانی خود را با حرکت مدنی برابرخواهانه زنان ایرانی اعلام و بیانیه این کمپین را امضا نمود.
از دیگر آثار روی میتوان به کتاب های "پایان تصور" ، "سیاست قدرت" و "گفتمان جنگ" اشاره کرد.
تاریک
از آن دور دست مي آمد ... مردي که سايه اي بيش نبود , از پشت غروب بي صدا و بي ا نس , آرام وجودش به سرخي آفتاب .... با پایی خسته از راه , وبا تني خسته از بي کسي ...
خورشيد سرخ رنگ غروب به خواب مي رفت و تاريکي مي آفريد ... و او در آن تاريکي محو شد , ناپديد گشت کس ندانست که چگونه به رنگ سياهي شب پيوست ... و کجا دوباره ظهور خواهد کرد ...
در بي مکان ترين نقطه شبي ناتمام , صداي گربه ها در کوچه های بي عابر وتاريک وجنجال بي پايان قورباغه های جوب , با صدای قدمهای سنگين مردی آميخته بود که هيچ کس نبود .. هیبت ناموجود خود را به زمین میکشید و سیاهی به جا میگذاشت . او قاصدی گمنام در جستجوی مقصد خویش در بی راههای شهر در بن بستی که هیچ کس به دانجا پا نمیگذاشت , روبروی در خانه ای نیمه باز که با زنجیری قفل شده بود, ایستاد. کمی مکث کرد و از در وارد شد از حیات تاریک که با وجودش تاریکتر مینمود به درون اتاقی رفت ... مرد ژولیده ای که به دیوار تکیه داده بود و نفسهای خفه و بریده اش تنها نشان زنده بودنش بود , آخرین جرعه افیونش را به ته بی ته رگهای ورم گشته اش ریخته بود . بی حرکت چشمانش را گشود و تاریکی را در برابر خود يافت از وجود پر هیبتش عرق سردی به تنش نشست او که میدانست به آینه ی سیاه فنای خود می نگرد بی حرکت و خاموش به انتظار مرگ خود ماند بدن کرخ شده و بی حسش آماده هر اتفاقی بود ذهن همیشه آشفته اش در سایه آن سیاهی آرام گشته بود لحظه پایانش به رقت یک اشک بود که از دیده اش بر گونه های آب رفته و استخوانیش جاری گشت . مرد تاریک همچنان روبروی او ایستاده بود با شنیدن صدایی در گوشه تاریک اتاق به عقب برگشت , تن سفید کبود شده ای که با آن تکان درد را در وجودش زنده کرده بود , زوزه ای سر داد و به آرامش قبلیش برگشت ...
خورشيد سرخ رنگ غروب به خواب مي رفت و تاريکي مي آفريد ... و او در آن تاريکي محو شد , ناپديد گشت کس ندانست که چگونه به رنگ سياهي شب پيوست ... و کجا دوباره ظهور خواهد کرد ...
در بي مکان ترين نقطه شبي ناتمام , صداي گربه ها در کوچه های بي عابر وتاريک وجنجال بي پايان قورباغه های جوب , با صدای قدمهای سنگين مردی آميخته بود که هيچ کس نبود .. هیبت ناموجود خود را به زمین میکشید و سیاهی به جا میگذاشت . او قاصدی گمنام در جستجوی مقصد خویش در بی راههای شهر در بن بستی که هیچ کس به دانجا پا نمیگذاشت , روبروی در خانه ای نیمه باز که با زنجیری قفل شده بود, ایستاد. کمی مکث کرد و از در وارد شد از حیات تاریک که با وجودش تاریکتر مینمود به درون اتاقی رفت ... مرد ژولیده ای که به دیوار تکیه داده بود و نفسهای خفه و بریده اش تنها نشان زنده بودنش بود , آخرین جرعه افیونش را به ته بی ته رگهای ورم گشته اش ریخته بود . بی حرکت چشمانش را گشود و تاریکی را در برابر خود يافت از وجود پر هیبتش عرق سردی به تنش نشست او که میدانست به آینه ی سیاه فنای خود می نگرد بی حرکت و خاموش به انتظار مرگ خود ماند بدن کرخ شده و بی حسش آماده هر اتفاقی بود ذهن همیشه آشفته اش در سایه آن سیاهی آرام گشته بود لحظه پایانش به رقت یک اشک بود که از دیده اش بر گونه های آب رفته و استخوانیش جاری گشت . مرد تاریک همچنان روبروی او ایستاده بود با شنیدن صدایی در گوشه تاریک اتاق به عقب برگشت , تن سفید کبود شده ای که با آن تکان درد را در وجودش زنده کرده بود , زوزه ای سر داد و به آرامش قبلیش برگشت ...
اسفند ۱۷، ۱۳۸۸
اسفند ۱۱، ۱۳۸۸
اسفند ۱۰، ۱۳۸۸
وقت مطالعه ( صد سال تنهایی )
باز به سرم زد که برای بار چندم به شهر ماکوندو برم . . قصد من خونه کاهگلی و آفتاب گیری ی که خانواده بوئندیا اونجا زندگی میکنن از دور که میرسم هر چند دم دمای سحره ولی چراغ آشپزخونه روشن و بساط پخت وپز شیرینی و آب نبات به راه . اورسولا از نیمه های تاریک شب زیر اوجاقاشو روشن کرده و شیرینی پزیو از سر گرفته ویسیتاسیون سرخپوستم پا به پای اون تو آشپزخونه مشغول آماده کردن آب نباتهاست که قراره صبح به بازار برن گه گاهیم به بچه ها سر میزد آرکادیو نوه غیر شرعی و آمارانتا آخرین فرزند خانواده تازه از خواب پا شدن وربه کا روی چهار پایه نشسته و همونطوری که انگشت شستشو میمکید منتظر نواختن موسیقی ساعتها بود . قدم به قدم که جلو میرم حس عجیب به خونه برگشتن بم دست میده از کنار درخت بلوط رد میشم با یاد اینکه یه زمانی قراره خوزه آرکادیو بوئنديا رو پس از دیوانه شدن تا لحظه مرگ اونجا ببندن غم به دلم میشینه که چطور این مرد بزرگ همچین سرانجامی خواهد داشت ... هوا روشن شده و آئورلیانو آروم و بی صدا به سمت آزمایشگاه که به محل زرگری مبدل شده بود میرفت از دور برگشت وبه من نگاه کرد چهره غریبه ی من کنجکاویشو تحریک نکرد و بدون هیچ عکس العملی به راه خود ادامه داد من یه راست به سمت آشپزخونه رفتم و همون موقع ویسیتاسیون سرخپوست با یه سینی شیرینی آومد بیرون با یه لبخند سینی رو به سمتم گرفت منم یه شیرینی ور داشتم داغ داغ بود وخوشبووو هی دست دستیش کردم تا سرد شد ... به سمت شهر حرکت کردم آروم آروم شیرینی رو میخوردم دیگه روز روشن شده بود و تو شهر کوچیک هیاهوی بود بیشترین هیاهو واسه کولیا یی بود که نزدیک شهر اتراق کردن به سمت اونا رفتم با خیل جمعیت به تماشای کارای عجیب وغریبشون نشستم و از هر چادر دیدن کردم از تاریکی فهمیدم که شب شده و از پاهای خسته ام .. ولی همچنان چشمام کار میکرد وهیجانی بود از این چیزایی که میدید. وقتی شب تا دیر وقت هر چی سعی کردم بخوابم خواب به سراغم نیومد و مثل همه آدمای شهر تا صبح بیدار موندم ... فهمیدیم که به بیماری طاعون بی خوابی مبتلا شدم ... ودیگه هیچ وقت نمیتونم به خواب برم.
و شاید به صد سال تنهایی ...
کتاب ... صد سال تنهایی
اشتراک در:
پستها (Atom)