اسفند ۱۸، ۱۳۸۸

تاریک

از آن دور دست مي آمد ...  مردي که سايه اي بيش نبود  , از پشت غروب بي صدا و بي ا نس  , آرام وجودش به سرخي آفتاب ....  با پایی خسته از راه  , وبا تني خسته از بي کسي ...
خورشيد سرخ رنگ غروب به خواب مي رفت و تاريکي مي آفريد ... و او در آن تاريکي محو شد , ناپديد گشت کس ندانست که چگونه به رنگ سياهي شب پيوست  ... و کجا دوباره ظهور خواهد کرد ... 
در بي مکان ترين نقطه  شبي ناتمام  , صداي گربه ها در کوچه های  بي عابر وتاريک وجنجال بي پايان قورباغه های جوب , با صدای قدمهای سنگين مردی آميخته بود که هيچ کس نبود .. هیبت ناموجود خود را به زمین میکشید و سیاهی به جا میگذاشت . او قاصدی گمنام در جستجوی مقصد خویش در بی راههای شهر در بن بستی که هیچ کس به دانجا پا نمیگذاشت , روبروی در خانه ای نیمه باز که با زنجیری قفل شده بود, ایستاد.  کمی مکث کرد و از در وارد شد  از حیات تاریک که با وجودش تاریکتر مینمود به درون اتاقی رفت  ... مرد ژولیده ای که به دیوار تکیه داده بود و نفسهای خفه و بریده اش  تنها نشان زنده بودنش بود , آخرین جرعه افیونش را به ته بی ته رگهای ورم گشته اش ریخته بود .  بی حرکت چشمانش را گشود و تاریکی را در برابر خود يافت از وجود پر هیبتش عرق سردی  به تنش نشست او که میدانست به آینه ی سیاه فنای خود می نگرد بی حرکت  و خاموش  به انتظار مرگ خود ماند  بدن کرخ شده و بی حسش آماده هر اتفاقی بود ذهن همیشه آشفته اش در سایه آن سیاهی آرام گشته بود لحظه پایانش به رقت یک اشک  بود که از دیده اش بر گونه های آب رفته و استخوانیش جاری گشت . مرد تاریک همچنان روبروی او ایستاده بود با شنیدن صدایی در گوشه تاریک اتاق به عقب برگشت ,  تن سفید کبود شده ای که با آن تکان درد را در وجودش زنده کرده بود , زوزه ای  سر داد و به آرامش قبلیش برگشت ...

هیچ نظری موجود نیست:

Free Counter and Web Stats