باز به سرم زد که برای بار چندم به شهر ماکوندو برم . . قصد من خونه کاهگلی و آفتاب گیری ی که خانواده بوئندیا اونجا زندگی میکنن از دور که میرسم هر چند دم دمای سحره ولی چراغ آشپزخونه روشن و بساط پخت وپز شیرینی و آب نبات به راه . اورسولا از نیمه های تاریک شب زیر اوجاقاشو روشن کرده و شیرینی پزیو از سر گرفته ویسیتاسیون سرخپوستم پا به پای اون تو آشپزخونه مشغول آماده کردن آب نباتهاست که قراره صبح به بازار برن گه گاهیم به بچه ها سر میزد آرکادیو نوه غیر شرعی و آمارانتا آخرین فرزند خانواده تازه از خواب پا شدن وربه کا روی چهار پایه نشسته و همونطوری که انگشت شستشو میمکید منتظر نواختن موسیقی ساعتها بود . قدم به قدم که جلو میرم حس عجیب به خونه برگشتن بم دست میده از کنار درخت بلوط رد میشم با یاد اینکه یه زمانی قراره خوزه آرکادیو بوئنديا رو پس از دیوانه شدن تا لحظه مرگ اونجا ببندن غم به دلم میشینه که چطور این مرد بزرگ همچین سرانجامی خواهد داشت ... هوا روشن شده و آئورلیانو آروم و بی صدا به سمت آزمایشگاه که به محل زرگری مبدل شده بود میرفت از دور برگشت وبه من نگاه کرد چهره غریبه ی من کنجکاویشو تحریک نکرد و بدون هیچ عکس العملی به راه خود ادامه داد من یه راست به سمت آشپزخونه رفتم و همون موقع ویسیتاسیون سرخپوست با یه سینی شیرینی آومد بیرون با یه لبخند سینی رو به سمتم گرفت منم یه شیرینی ور داشتم داغ داغ بود وخوشبووو هی دست دستیش کردم تا سرد شد ... به سمت شهر حرکت کردم آروم آروم شیرینی رو میخوردم دیگه روز روشن شده بود و تو شهر کوچیک هیاهوی بود بیشترین هیاهو واسه کولیا یی بود که نزدیک شهر اتراق کردن به سمت اونا رفتم با خیل جمعیت به تماشای کارای عجیب وغریبشون نشستم و از هر چادر دیدن کردم از تاریکی فهمیدم که شب شده و از پاهای خسته ام .. ولی همچنان چشمام کار میکرد وهیجانی بود از این چیزایی که میدید. وقتی شب تا دیر وقت هر چی سعی کردم بخوابم خواب به سراغم نیومد و مثل همه آدمای شهر تا صبح بیدار موندم ... فهمیدیم که به بیماری طاعون بی خوابی مبتلا شدم ... ودیگه هیچ وقت نمیتونم به خواب برم.
و شاید به صد سال تنهایی ...
کتاب ... صد سال تنهایی
۱ نظر:
منم به صد سال بی خوابی!!! و هر شب تنهایی!!! مبتلا شده ام.
ارسال یک نظر