روایت سحر...
دخترکی ساده که نام محبوبش را باگلبرگهای رنگین توی دفتر انشایش تصویر میکند واز پنجره یک عشق پاک به مرداب سونای زعفرانیه پرتاب میشود . و سعید با دستهای خونین و قلبی که سیاه تر از شب غربت سحر است ,در هیئت شاهزاده رویائی بر در سونا ظاهر می شود و سحر را با خود میبرد . به کجا؟
بر فراز شبی خونین در برجک پاسداران, بر سینه ی تپه ای در لی پج در قایق شیشه ای روی رودخانه سن؟ یا در غسالخانه ای که سعید امای را میشستند.
در بازخوانی روایت سونای زعفرانیه هیچ ادابی وترتیبی مجویید , این روایت جنون است , که یک سویش دریای خون, وسوی دیگرش سرگشتگانی هستند که خود سحر نیز یکی از انها ست …
علیرضا نوری زاده
اوریل 2001
لندن
۲ نظر:
سلام
لطف کنید این کتاب را برایم ایمیل کنید
هرچقدر گشتم نبود؟!!!
hasani128@gmail.com
salam man in ketab ra mikhaham be che shekli bayad tahiye konam?
ارسال یک نظر